بیست و پنجم نوامبر سال 1998 در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانه‌ی «جی‌دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چه‌طور یک نفر همچین اجازه‌ای به خودش داده؟ آن‌هم خانه‌ی «جی‌.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه‌‌هایی که سرزده رفته‌اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه‌اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده‌ای که دور تا دور خانه‌ی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه‌اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم‌هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می‌میرند برای دیدن حتی یک‌ لحظه‌‌ی این نابغه‌ی داستان‌نویسی آمریکا. «سلینجر» از سال 1953 در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگی‌نامه‌ی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره‌ی «سلینجر» سئوال کرد. این‌که از چه فروشگاه‌هایی خرید می‌کند و از چه مسیری می‌گذرد و در نهایت آن‌قدر پرس و جو کرد تا به در خانه‌ی «سلینجر» رسید اما نویسنده‌ی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصله‌اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه‌‌نگاری داشت به این راحتی‌ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق‌هایی رخ داد که شرح مبسوط‌ش در مقدمه‌ی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل‌وهشتم» آمده است.
اما این بار، یعنی 25 نوامبر سال 1998 قضیه فرق می‌کرد. آن کسی که در خانه‌ی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه‌ای نبود. «سلینجر» به خوبی او را می‌شناخت. یعنی واقعیت‌ این است که بیست‌وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانه‌ی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی‌اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته‌ی او احترام گذاشت و حرفی درباره‌اش نزد تا آن‌که کم‌کم وسوسه‌ شد و درباره‌ی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می‌شود دیگر.
این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی‌ هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در 5 نوامبر سال 1953 بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی‌اش هم را هم مدیون زندگی‌ کوتاه‌اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می‌نوشته است و در سال 1971 وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه‌ای از نوشته‌هایش را برای «مجله‌ی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک ‌تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله‌اش را تحت عنوان «دختر هجده‌ساله‌ای که به زندگی گذشته‌اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامه‌ها و رسانه‌های زیادی در آمریکا به نوشته‌ی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه‌ی این سر و صداها «جی‌.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه‌ای برحذر داشت.
«سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و هم‌خانه‌ی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می‌خواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواسته‌ای رضایت نمی‌داد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال 1973 خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال‌ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان‌های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوست‌داشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد.
کتاب «جویس مینارد» درباره‌ی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلی‌ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بی‌شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته‌های شخصی‌ در سایت اینترنتی‌اش می‌نویسد: «من واقعا تعجب می‌کنم! چرا آدم‌ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی‌اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق‌اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می‌دهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی‌شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهن‌تان را می‌بستید و چیزی نمی‌گفتید؟»
اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن‌های زندگی «جی‌.دی. سلینجر» است. حتی بعضی‌ از منتفدان ادبی حدس می‌زنند که این همه انزوا طلبی و گوشه‌نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن‌های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن‌ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان‌های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه‌»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که می‌شناختم» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال 1941 که اصلا کمر نداشت» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمه‌ی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نمونه‌هایی از این‌هاست.
«جی‌.دی. سلینجر» اولین بار در سال 1941 عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامه‌نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می‌نویسد: «گفته می‌شود که وقتی سلینجر در سال 1942 وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه می‌نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف 36 ساله‌ی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» می‌نویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم‌اش را جلوی من نیاورید.»
شکست عشقی «سلینجر» در بیست‌ و دو سالگی و عشق‌اش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربه‌ی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال 1941 همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره‌ی این رابطه می‌گوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. نمی‌شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از این‌که دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدند.»
با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حمله‌های عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسوی‌ای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال 1945 ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی‌ مشترک‌اشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت‌ ماهه‌ی مشترک‌اشان خاتمه داد. سال‌ها بعد در سال 1972 «سلینجر» نامه‌ای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می‌گوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آن‌که آن را باز کند و بخواند، پاره‌اش کرد. پدرم اگر ارتباط‌اش را با کسی تمام کند، واقعا تمام می‌کند و بازگشتی در میان نیست.»
وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال 1954 و در مهمانی‌ای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده ساله‌‌ی شادابی بود و کم‌کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده‌ی «گلس» داستان‌های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه‌ی «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نیز ازش نام‌برده می‌شود در میان کتا‌ب‌هایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال 1955 و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال‌های 1955 و 1960 است. از دیگر زن‌های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.‌دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه‌مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا می‌کردند.
«سلینجر» اما روز به روز منزوی‌تر می‌شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانه‌اش فاصله داشت، اوقات خود را می‌گذراند و گاهی دو هفته آنجا می‌ماند و به خانه بر‌نمی‌گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می‌کرد و بقیه اوقاتش را فقط می‌نوشت. «کلر» در همین باره می‌گوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال 1967 طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجله‌ی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره‌ی «مینارد» می‌گوید: «جویس لولیتای همه‌ی لولیتاهای جهان بود.»
پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.‌دی. سلینجر» شد. در سال 1981 «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه‌ی «آقای مرلین» را می‌دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش‌اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می‌گوید:«برنامه‌ی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می‌کردم اما یک روز نامه‌ای از جی.دی. سلینجر به دست‌ام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آن‌که به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می‌کردیم و سینما می‌رفتیم. در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آن‌ها به مقاله‌ای بر می‌گردد که در سال 1992 در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش‌سوزی خانه‌ی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه‌ی آن‌‌ها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.‌دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال 1992 «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در 25 نوامبر سال 1998 «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگی‌اش جلوی در خانه‌ی «سلینجر» ظاهر شد و در زد.
توضیح: این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله‌‌ای تحت عنوان «زن‌های سلینجر» نوشته‌ی «پل السکاندر» نوشته شده است.

خاطره دلبرکان غمگین من

رمان «خاطره دلبرکان غمگین من»، جدید ترین اثر مارکز، یکی از آرزوهای دیرباز مارکز بود که پس از سال ها به تحقق پیوست. او بارها عنوان کرده بود که آرزو داشت نویسنده رمان «خانه زیبارویان خفته» اثر «یاسوناری کاواباتا» باشد و از علاقه خود به تًمً این رمان ژاپنی گفته بود.داستان «کاواباتا» در خانه یی می گذرد که پنهان از نیروهای حکومتی در کار فعالیتی غیرقانونی هستند. این خانه مامن روزهای بر باد رفته پیرمردان است. مارکز تم اصلی رمان جدیدش، «خاطره دلبرکان غمگین من» را بر این اساس قرار داد و رمانی نوشت که موضوع اصلی دیدار پیرمردی بود که پیرانه سر، عشق دخترکی جوانسال را به دل می گیرد. پیرمرد در آستانه 90 سالگی، دل به دخترکی جوان می بازد و زندگی گذشته اش در این عشق، بازخوانی می شود.البته سیر داستان هر دو رمان بسیار متفاوت است اما در درونمایه شباهت آن دو به شدت دیده می شود. به خصوص اینکه مارکز عنوان کرده بود دوست داشته چنین رمانی بنویسد. بعد از سال ها پس از رمان کاواباتا، مارکز به آرزوی خود رسید اما به نظر می رسد با تمام تبلیغات و تفاسیر شتابزده و سر صبری که بر آن نوشتند، از آثار مطرح سال های پیشین فاصله گرفته است.


این کتاب توسط انتشارات نیلوفر منتشر و به قیمت 1500تومان روانه بازار شده است.

خداحافظ گاری کوپر


آدم سرزنده یی بود و شاید اگر آن طور به سبک همینگوی خودکشی نمی کرد، به سختی می شد دلیلی بر ناامیدی و افسردگی اش پیدا کرد، برعکس اتفاقاً آدم شوخ طبعی بود. نقل قول معروفی هست از «رومن گاری» که می گوید؛ «شوخ طبعی تاکیدی بر جاه و مقام انسانی است، چون یکی از ویژگی هایی است که انسان را از دیگر مخلوقات جدا می کند.» زندگی «رومن گاری» سراسر پیکار با خودش بود. پیکار با جنبه های مختلف و گاه متضاد وجودش که او را مجبور می کرد همچون «لنی» قهرمان رمان «خداحافظ گاری کوپر» دودلی در چهره اش موج بزند و همیشه پی تغییر و تحول و نوآوری باشد و همچون «لنی» بارها افکارش را در ذهن خود سبک و سنگین کند و با این همه در شک باقی بماند. نمونه اش آن جایی از رمان است که «لنی» محبوب خود «جس» را ترک می کند و به کوهستان برمی گردد و با این همه هنوز نمی داند تا چه اندازه به دختر علاقه مند است و تنها وقتی با فردی روبه رو می شود که حکم آینه نفس اش را بازی می کند، به عشق و علاقه وصف ناپذیرش به دختر آگاهی پیدا می کند و نصفه شب، در کولاک و سرمای کوهستان و با وجود خطر از دست دادن جان اش به سوی محبوب خود بازمی گردد. «رومن گاری» خود این چنین بود.«رومن گاری» اسم واقعی اش نبود. او اصلاً اسم واقعی نداشت. چون هیچ وقت پدرش را ندید و از همان اول نام خانوادگی همسر دوم مادرش روی «رومن» گذاشته شد و او را «رومن کاسو» نامیدند. شاید به همین خاطر است که چندی بعد خودش «رومن گاری» را ترجیح داد تا هم زیاد به یاد گذشته ها نیفتد و هم کمی تغییر کرده باشد. «گاری» را از واژه یی روسی به معنای «آتش گرفتن» گرفت و آن را در صیغه امر برد و کمی امریکایی اش کرد و البته این کار را بی تاثیر از نام ستاره سینمای امریکا «گاری کوپر» انجام نداد. آخر «رومن گاری» شیفته تغییر بود.رومن گاری متولد 18 مه 1914 است و در مسکو به دنیا آمد. بدنی قوی، بینی دراز و لبانی کلفت داشت. شکل شرقی ها، قزاق ها و شاید هم مثل خود «چنگیز خان». وقتی هنوز خیلی کوچک بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند و به همین خاطر هیچ وقت پدر واقعی اش را ندید. مادرش بازیگر سینما بود، موفقیت چندانی در حرفه اش پیدا نکرد و مشهور نشد اما بعدها وظیفه مادری اش را خوب ادا کرد. از همان ابتدا به «رومن» فرانسه یاد داد و پسرش را در چهارده سالگی همراه خود به «نیس» فرانسه برد. مدرسه را به خوبی سپری کرد و چندتایی هم داستان کوتاه نوشت که در نوع خود خوب بود، تحصیلاتش را در رشته حقوق در شهر پاریس ادامه داد و بعدها با شروع جنگ جهانی دوم خلبانی یاد گرفت و به نیروی آزادی بخش فرانسه در اروپا پیوست. پس از جنگ با آن که تحصیلات آکادمیک سیاسی نداشت، دیپلماتی فرانسوی و در سال 1952 نماینده جمهوری فرانسه در سازمان ملل متحد شد. سال 1944 با «لزلی بلانش» نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی ازدواج کرد اما زندگی مشترک شان بیش از هفده سال به طول نینجامید. یک سال پس از جدایی از همسر اول خود با «جین سیبرگ» بازیگر معروف امریکایی فیلم «از نفس افتاده» ازدواج کرد و البته با او هم نتوانست بیش از هشت سال زندگی کند. «گاری» شصت و شش سال عمر کرد و سال های پایانی عمرش را به خصوص پس از خودکشی «سیبرگ» در سال 1979، مثل خیلی از نویسنده ها در تنهایی و افسردگی و ناامیدی سپری کرد. «رومن گاری» 2 دسامبر 1980 خودش را به ضرب گلوله تپانچه و مثل نویسنده مورد علاقه اش «ارنست میلر همینگوی» از بین برد و از نفس افتاد.***«رومن گاری» سال 1945 اولین رمانش را به نام «تربیت اروپایی» منتشر کرد که «جایزه منتقدین» فرانسه را برایش به ارمغان آورد و در طول زندگی نزدیک به سی رمان به زبان های فرانسه و انگلیسی نوشته که البته کتاب های فرانسه اش موفق تر بوده اند. با آن که بیشتر آنها را تحت نام «رومن گاری» منتشر کرده، اما تعدادی از آنها را هم تحت نام های مستعار دیگر به چاپ رسانده است. «گاری» به جز نامی که زمان به دنیا آمدن به او دادند، چهار نام مستعار اختیار کرد. «امیل آژار» بعد از «رومن گاری» معروف ترین نام او است؛ چرا که یک بار با این نام کتابی نوشت به نام «زندگی در پیش رو» که برای دومین بار او را برنده جایزه «گنکور» فرانسه کرد. «رومن گاری» تنها نویسنده فرانسوی است که در طول زندگی دوبار موفق به دریافت جایزه «گنکور» شده است. او اولین بار در سال 1956 به خاطر انتشار رمان «ریشه های آسمان» گنکور برده بود. «خداحافظ گاری کوپر» و «زندگی در پیش رو» از تاثیرگذارترین رمان های او است که به فارسی هم ترجمه شده.خداحافظ گاری کوپررومن گاری «خداحافظ گاری کوپر» را در سال 1969 نوشت؛ رمانی که در ایران هم به نسبت با اقبال خوبی روبه رو شده و شش بار تجدید چاپ شده است. «سروش حبیبی» این کتاب را در سال 1351 و درست چهار سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. همین موضوع خود گویای خوش اقبالی زودهنگام آثار «رومن گاری» در ایران است. رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر» را ابتدا به انگلیسی نوشت و کتاب با نام «ولگرد اسکی باز» منتشر شد. «خداحافظ گاری کوپر» داستان جوانی است امریکایی به نام «لنی» که به خاطر فرار از شرکت کردن در جنگ علیه «ویتنام» به طور غیرقانونی به کوهستان های آلپ در سوئیس فرار کرده و در خانه کوهستانی «باگ» به همراه چندین ولگرد اسکی باز اطراق کرده است. «باگ»، که مالک کلبه و از همه ثروتمندتر است، میزبان همه ساله گروه های این چنینی است. ولگردهای بی پولی که چیزی جز اسکی کردن برایشان مهم نیست. هم هزینه هایشان را می دهد و هم مسکن شان را تامین می کند. هر وقت هم که به پول نیاز داشته باشند، از کلبه برمی گردند پایین و می روند به شهر تا پول دربیاورند. به کسی اسکی یاد می دهند، قاچاق می کنند و ... «لنی» خود جزء همین گروه اسکی بازان ولگرد بود تا این که با دختری به نام «جس» آشنا می شود و عشق او را از جمع مفت خورها خارج می کند.توصیف های راوی از «لنی» و دوستانش در ابتدای داستان این را به ذهن می آورد که «لنی» رفتار و منش آنارشیستی دارد، حال آن که با پیشرفت داستان و آشنایی با دیدگاه های او می فهمیم که او بیشتر درویش مآبانه رفتار می کند تا آنارشیستی. برخورد «لنی» با حوادث و نوع نگاه و ذهنیتش در رویارویی با اتفاقاتی که برایش می افتد مهمترین قسمت رمان را تشکیل می دهد. «لنی» جوان و صادق است و با تناقض های زیادی روبه رو می شود و هیچ وقت هم فکرش را نمی کند که عاشق شود. برعکس، همیشه فکر می کرد عشق همان چیزی است که هر کدام از دوستانش، که گرفتارش شده، کارش حسابی ساخته شده و از پا درآمده. خود او وقتی با عشق روبه رو می شود، ابتدا آن را نمی پذیرد و خیال می کند که در رویا و توهم است تا آن که دوری از «جس» و روبه رو شدن با فردی که او را در شناخت بهتر احساساتش راهنمایی می کند، او را به این امر واقف می کند که؛ آری، عاشق شده است.«خداحافظ گاری کوپر» را دانای کل روایت می کند و از منظر روایت شباهت هایی هم با «ناطور دشت» «سالینجر» دارد. نوع نگاه راوی و طنز خاصی که در روایتش به کار رفته و ظرافت های رفتاری که بیان می شود تا حدودی روایت این دو کتاب را به هم شبیه می سازد. همان اوایل کتاب آمده؛ «لنی اول با این جوان غعزیف، که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابط شان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه دوستی شان خوانده شد. فوراً دیوار زبان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند. آن وقت دیگر مطلقاً نمی توانند حرف هم را بفهمند.»«رومن گاری» بی شک برای نوشتن «خداحافظ گاری کوپر» از تجربیات و وقایع زندگی شخصی اش الهام گرفته. پدر «جس» دیپلماتی است امریکایی در سوئیس و برایش ماجراهایی پیش می آید که از تجربه «گاری» در دهه پنجاه به عنوان دیپلماتی فرانسوی و فعالیت های سیاسی اش حکایت دارد. «گاری کوپر» ستاره سینمای امریکا است و «خداحافظ گاری کوپر» با توجه به شروع جنگ ویتنام و زمان نوشته شدن کتاب، گویی هم نوعی خداحافظی از گذشته پرصلابت و آرام امریکا است و هم خداحافظی با گذشته خود «لنی» و شروع زندگی جدید و تازه. «لنی» با عشق به تولدی دیگر می رسد و با گذشته سرگردان و بی هدفش خداحافظی می کند.***زندگی در پیش رو«رومن گاری» سال های شصت در فرانسه نویسنده معروفی بود و انتشارات معروف «گالیمار» هم او را خوب می شناخت. تا سال 1973 نزدیک به نوزده رمان نوشته بود و حالا هوس کرده بود که از نو شروع کند. آن هم با اسم مستعار «امیل آژار». «گاری» در کل چهار رمان با نام «آژار» منتشر کرد. وقتی اولین رمانش به نام «آغوش مهربان» را با نام جدید خود نوشت، کتاب را به انتشارات «گالیمار» برد، اما انتشارات قبول نکرد کتاب را چاپ کند. «رومن گاری» با «سیمون گالیمار» تماس گرفت و وقتی معلوم شد که خود او رمان را نوشته، کتاب سریعاً با نام مستعار «امیل آژار» به چاپ رسید و اتفاقاً نامزد بهترین جایزه «روندو» شد که «روبرت گالیمار» از ترس لو رفتن نام واقعی نویسنده انصراف انتشارات را از شرکت دادن کتاب در جایزه اعلام کرد.«رومن گاری» در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیل آژار»، که در سال 1979 نوشت، می نویسد؛ «من حسابی خوش گذرانده ام. به امید دیدار و ممنون.» هویت اصلی «امیل آژار» را یک سال پس از مرگ «رومن گاری» آژانس خبری فرانسه فاش کرد. معروف ترین کتابی که «امیل آژار» نوشته رمان «زندگی در پیش رو» است که جایزه آکادمی «گنکور» را در سال 1975 از آن خود کرد. «گاری»، به خاطر این که هویت نویسنده رمان معلوم نشود، پسرعمویش را برای دریافت جایزه به آکادمی «گنکور» فرستاد. این کتاب برای اولین بار در سال 1359 و با نام مستعار «امیل آژار» به فارسی ترجمه شد، اما اجازه تجدید چاپ نگرفت تا آن که برای دومین بار در سال 1380توسط «لیلی گلستان» ترجمه و منتشر شد.«زندگی در پیش رو» داستان عشق پسر عرب کوچکی است به یک زن پیر. «مومو» قهرمان داستان که نام واقعی اش «محمد» است، چهارده سال سن دارد. سال ها پیش مادر «مومو» او را ول می کند و از آن به بعد است که به همراه «رزا خانم» در طبقه ششم ساختمانی زندگی می کند که آسانسور هم ندارد و پانسیون بچه های بی سرپرست است. «مومو» پسری است کنجکاو و باهوش و بازیگوش که مرتب از این در و آن در سوال می کند و علاقه خاصی به «رزا خانم» دارد و دلش می خواهد به او کمک کند و او را نجات دهد تا زنده بماند. «مومو» از تنهایی می ترسد و مهمترین دغدغه اش داشتن خانواده و بزرگترین آرزویش این است که برود مکه. «رزا خانم» هم زنی زشت، بی مو و فربه است و حالا تنها کسی است که می تواند برای «مومو» مادری کند. ساعت های زیادی را با او سپری کند و همدم و مونس اش باشد. «رزا خانم» اما کم کم بیمار می شود و «مومو» هم علاقه بیشتری به او پیدا می کند. «مومو» از ترس بیمارستان «رزا خانم» را در زیرزمین می برد و به خیال خود از او مراقبت می کند.«زندگی در پیش رو» از زبان «مومو» روایت می شود و علاوه بر «رزا خانم»، «آقای هامیل»، «لولا خانم»، «دکتر کتز» و «خانم نادین» هم از شخصیت های مهم آن هستند. «آقای هامیل» پیرمردی است که مسلمان است و «مومو» سوالات مذهبی اش را از او می پرسد. او پس از مدتی کور می شود و برای «مومو» نقش پدری را بازی می کند که او هیچ گاه نداشته. «لولا خانم» هم با اینکه شغل خوبی ندارد اما هر از چندگاهی برای کمک به «مومو» و «رزا خانم» به آنها سر می زند. «مومو» حسابی شیفته او است. «دکتر کتز» هم در خدمت «رزا خانم» و بچه هایی است که نگهداری می کند. از «مومو» خوشش می آید و تا وقتی که «رزا خانم» بیمار نشده، گاهی به آنها سر می زند. «خانم نادین» هم «مومو» را به طور خیلی اتفاقی در خیابان دیده و بعد از مرگ «رزا خانم» قرار است که از «مومو» مراقبت کند. او دوبلور صدای هنرپیشه های سینما است.آن چه «رومن گاری» را چه در نقاب «امیل آژار» و چه در نقاب های دیگرش از نویسندگان دیگر متمایز می کند، نوع نگاه راوی، قهرمان داستان و شخصیت های داستان هایش است. نگاه راوی داستان های او همیشه متفاوت است و البته واقعی هم به نظر می رسد. در «خداحافظ گاری کوپر» نگاهی درویش گونه، ضد و نقیض و صادق دارد و راوی «زندگی در پیش رو» هم، که از زبان پسری بی سرپرست روایت می شود، دیدی متفاوت دارد. ذهنیت و نگاه «مومو» به «رزا خانم» که خیلی زشت و بدقواره است و علاقه حقیقی اش به او داستان را از ویژگی خاصی برخوردار می کند. «مومو» ابتدا از سگی مراقبت می کند و چون نه مادر و پدری دارد و نه کسی را که دوستش داشته باشد، علاقه وصف ناپذیری به سگ خود پیدا می کند. در جای دیگری هم به «رزا خانم» علاقه مند می شود، اما این بار عشقی حقیقی را تجربه می کند و پس از مرگ «رزا خانم» با خلاء بزرگی روبه رو می شود.«زندگی در پیش رو» برای «مومو» داستان زندگی است که پیش روی خود دارد و باید سالیان سال آن را سپری کند و برای «رزا خانم» داستان زندگی است که از او روی برگردانده. این کتاب داستان شروع زندگی برای «مومو» و پایانی برای «رزا خانم» و «آقای هامیل» است.***«تربیت اروپایی»، «ریشه های آسمان»، «لیدی ال»، «رقص چنگیزخان»، «سگ سفید»، «پرندگان می روند در پرو می میرند»، «بادبادک ها» و «تولیپ» از دیگر کتاب های مشهور «رومن گاری» اند که اغلب به فارسی هم ترجمه شده اند. «پرندگان می روند در پرو می میرند» نوشته «رومن گاری» از تاثیرگذارترین نوشته های اوست که سال 1968 از روی آن فیلمی ساخته شد. داستان ماجرای پرندگانی است که از جزایر «گوانو» به سمت ساحلی در صدکیلومتری «لیما» حرکت می کنند تا به هر زحمتی شده به آن جا برسند و بمیرند. این کتاب مجموعه پنج داستان کوتاه است شامل «پرندگان می روند در پرو می میرند»، «بشردوست»، «ملالی نیست جز دوری شما»، «همشهری کبوتر» و «کهن ترین داستان جهان» که اولین بار سال 1352 «ابوالحسن نجفی» آن را به فارسی برگرداند و پس از چاپ سومش در سال 1357 اجازه چاپ مجدد نگرفت.